فصل ۳۶و ۳۵ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
وقتی به خانه رسیدم ٬ مادر از دیدارم لب به خنده گشود : دیر کردی دیبا جان . متاسفم مادر . ماکان برای صرف ناهار می دانم از دستم عصبانی شدید . اما عذر می خواهم . نه مادر ٬ این چه حرفی است ؟ ماکان به گردن تو حق دارد . هیچ اشکالی ندارد . امیدوارم خوش گذشته باشد . دلم می خواهد برایم بگویی چه کردید و چه گفتید ؟ خوش گذشت مادر . اما مسئله ای نبود که بخواهم برای شما مطرح کنم . ماکان را که می شناسید ٬ با این که افسر است و اغلب افسران و نظامیان رفتاری خشک و رسمی دارند او بسیار شوخ و بذله گوست . اصلا به سنش نمی خورد ۴۱ ساله باشد . اگر موهای سفیدش را رنگ می کرد همسن خودم به نظر می رسید . مادر خندید : مادر موی سفید او از مجردی است . اگر زن و بچه داشت دلش گرم خانه اش می بود و مویش به این زودی ها سفید نمی شد . ببین آقاجانت با ۶۸ سال سن هنوز موهایش آنقدر سفید نشده است . بله . ماشاالله آقاجان جوان تر از سن و سالش مانده است و این را مدیون همسر خوبش است . راستی دیبا شاگردانت امتحان دادند ؟ بله مادر اما امتحانشان یک ماه پیش بود . چطور حالا یاد انها کرده اید ؟ آخر عزیزم می بینم از هرچه غیر از درس و زبان فرانسه می پرسم باب نیلت نیست و اصلا دوست نداری بشنوی . پس چه بهتر که حرفی دلخواه تو بزنم تا شاید جوابم را بدهی . چه می گویید مادر ؟ چرا با من این طور رفتار می کنید ؟ مادر در حالی که روی مبل می نشست اشک هایی را که من متوجه ی ریزششان نبودم با دستمالی ستود . وای مادرجان شما گریه می کنید ؟ نه دخترم . چرا مادر . من خودم متوجه شدم . بگویید چرا ؟ اتفاقی افتاده ؟ نه مادرجان چه اتفاقی ؟ فقط دلم گرفته . چرا ؟ می ددانی دخترم دلم می خواهد تو هم به سر خانه زندگی ات بروی و همسری شایسته داشته باشی مانند ماکان . اخر من هم مادر هستم . الان مدت ها می شود که از احمد جدا شده ای اما اصلا به فکر خودت نیستی . دیبا جان چرا جوانی ات را به هدر می دهی ؟ من و پدرت تو را مجبور به ازدواج نمی کنیم . این بار حق انتحاب با توست . چرا داری ما و خودت را زجر می دهی ؟ تو رو به خدا به فکر آرزو های ما هم باش . می خواهیم مثل مهتا باشی . ببین از اول عمرش با حرف ما مخالف نبود و چقدر زندگی اش آرام است . مادر ٬ می دانم من شما رو اذیت کردم اما سرنوشت من چنین رقم خورده بود . غصه نخورید . قول می دهم اگر مردی به خواستگاری ام آمد او را رد نکنم . اما به شرط این که با نازایی من بسازد . با این حرفم گریه ی مادر به اوج رسید . آن روز ها وضع قلبش خراب بود و همه می ترسیدیم که خدای نکرده برایش اتفاقی پیش بیاید . بلافاصله از حرفم پشیمان شدم و با خنده گفتم : مادرجان گریه نکن . خودت هم می دانی که عیب از من نبوده ٬ وگرنه احمد تا حالا باید ده تا بچه داشته باشد . مادرم مثل بچه ها بود٬بهانه گیر و زود رنج . با کوچک ترین حرفی می گریست و بلافاصله با کوچکترین شوخی ای می خندید . اشک هایش را پاک کرد و گفت : دختر دیگر به خودت وصله نچسبان . ********************** بیشتر عصر ها مهتا به خانه مان می امد . ساعتی با هم می نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم . بچه هایش دیگر بزرگ شده بودند و او باز حامله بود . خدایا مهتا چه خبر است ؟ رکورد می شکنی ؟ خندید و گفت : بچه شیرینی زندگی است . اگر ده تا هم باشد باز کم است . به خصوص که ناصرخان بچه دوست است . پریا هم دختر بزرگی شده می تواند بیشتر کمک حالم باشد . اما این دیگر آخری است . من در پی عشقی در دلم بودم ٬ اما این روح سرخورده دوباره عاشق نمی شد . ماکان را دوست داشتم ٬ اما هنوز نامه ی آخرش سدی برای عشقمان بود . چرا و به چه دلیلی مرا ترک کرده بود و حالا با چه جسارتی می خواست او را مثل سابق دوست بدارم ؟ تازگی ها اتومبیلی خریده بودم . یک ماهی طول کشید تا راه افتادم حالا برای رفتن به آموزشگاه مدام دنبال وسیله نبودم . دایه با خوشحالی گفته بود : الهی قربونت بشم دیبا جان ٬ یک روز مرا ببر قم . می خواهم حرف حضرت معصومه را زیارت کنم . آن روز ها حال دایه هیچ خوب نبود . بسیار پیر و فرتوت شده بود و کمتر در میان جمع دیده می شد . همگی مان مراعات حالش ار می کردیم و مادر نمی گذاشت مثل سابق مسئولیت بچه های مهتا را بر عهده بگیرد و در آشپزخانه کمک حال خدمه ی دیگر خانه شود . چشم هایش کم سو شده بود و در شب به راحتی نمی توانست ببیند . روزی در دفتر آموزشگاه نشسته بودیم . خانم آویش هنوز نیامده بود و آقای سعیدی جلوی در مشغول گفتگو با شاگردانش بود . آقای پژوهش مثل همیشه پشت میز مدیریتش به صندلی تکیه داده بود . لباس اسپورتی به تن داشت که بسیار برازنده ی سن و سال و اندامش بود . من کتابی را که پیش رویم بود ورق می زدم و قلم را بین انگشتانم می فشردم . ناگهان شنیدم که مرا مورد خطاب قرار داد : خانم زندی من خیلی دوست دارم کمی با شما بیشتر آشنا شوم . سر بلند کردم : در چه موردی علاقه دارید من را بیشتر بشناسید ؟ شما شخصیت جالبی دارید . شهامت شما مثل مردان است . شما خیلی محکم ٬ در عین حال بسیار مهربانید . با این که مقداری اطلاعات در مورد خانواده ی شما از سرهنگ کسب کرده ام ٬ ایشان هیچ وقت در مورد خود شما سخنی به میان نیاورده اند . خب شاید لزومی نداشته . البته که داشته ٬ اما ..... ناگهان زنگ کلاس خورد . با اجازه ی او از ددفتر خارج شدم . حرف هایش ناتمام ماند . لزومی نداشت که فکرم را مشغول او کنم . به سرعت به کلاسم رفتم و درس را شروع کردم . وقتی زنگ پایان کلاس خورد ٬ پالتو پوستم را به تن کردم و به سمت اتومبیلم به راه افتادم . هرچه استرات زدم ماشین روشن نشود . حسابی برف باریده بود . چطور باید خود را به خانه می رساندم ؟ چند تا تاکسی آمدند اما یا پر بودند و یا مسیرشان جای دیگر بود . فکر کردم به تجارتخانه ی پدر زنگ بزنم تا ناصرخان را عقبم بفرستد . اما باز با خود اندیشیدم نباید مزاحم انها شوم . در همین فکر بودم که ناگهان ماشینی جلوی پایم ترمز کرد . آقای پژوهش سرش را از ماشین بیرون آورد : خانم زندی ٬ سوارشید برسانمتان . با عجله در صندلی کنار دستش نشستم . دیدم ماشینتان را گوشه ای پارک کرده اید . اتفاقی افتاده ؟ بله ماشین خراب شده است . مانده بودم چطور به خانه برگردم . واقعا متشکرم . این چه حرفی است ؟ ماشین من در اختیار شماست . خوب شد متوجه ی شما شدم وگرنه حتما سرما می خوردید . هیچ دوست ندارم شما را در بستر بیماری ببینم . از حرفش خنده ام گرفت . یقه ی پالتویم را بالا کشیدم . صحبت را به تدریس و کلاسم کشاندم اما او بسیار ماهرانه موضوع صحبت را عوض کرد . خانم زندی عزیز ٬ چند سوال از شما داشتم. وقت نشد در اموزشگاه مطرح کنم . امیدورام حمل بر فضولی بنده نکنید . نه خواهش می کنم . نمی دانستم چگون مطرح کنم اما امروز می خواهم دل را به دریا بزنم و سوالی را که بیشتر فکرم را به خود مشغول کرده است ٬ عنوان کنم . امیدوارم مرا به خاطر جسارتم ببخشید . می خواستم بپرسم شما چرا تا کنون ازدواج نکرده اید و آیا تصمیم به زندگی زناشویی ندارید ؟ نمی خواستم دلیل این را که تا کنون تصمیم به ازدواج نکرده بودم و گذشته ی سراسر اندوهم را که به شکست در زندگی زناشویی ختم شده بود برایش عنوان کنم . چون لزومی نداشت سفره ی دلم را برای همکارم بگشایم . با ملایمت گفتم : هرکس هدفی در زندگی دارد . من هنوز شخص مورد نطرم را پیدا نکرده ام و دوست دارم بیشتر وقتم را صرف کمک به مردم و تدریس نمایم . چهره اش از خنده باز شد : چه فکر خوبی ! کمک به مردم ٬ من هم موافقم . کمک کردن ٬ ان هم به قشر آسیب دیده ی جامعه ٬کار پسندیده ای است . اما برای شما حیف است که تنهایی را پیشه کرده اید . فکر کنم اگر این کمک کردن پشت گرمی داشته باشید راحت تر است . درست نمی گویم ؟ بله حق با شماست . اما پشتگرمی من پدرم است . او همیشه مرا در کار هایم تشویق می کند . چه جالب . پس پدرتان همونطور که سرهنگ از ایشان تعریف می کردند مرد جالبی هستند . امیدوارم بتوانم ایشان را از نزدیک زیارت کنم . خنده ای کردم و گفتم : هروقت دلتان بخواهد می توانید به منزل ما تشریف بیارید . در منزل ما به روی شما باز است . چند خیابان را پشت سر گذاشتیم ٬ آقای پژوهش گفت : دیبا خانم ٬ می خواستم قبل از رساندن شما سری به محلی بزنم که در مسیر راهمان است اگر دیرتان می شود شما را اول برسانم . اما کارم دقیقه بیشتر طول نمی کشد . نه راحت باشید . وقت دارم . شما باید ببخشید که مزاحم شما شدم . نه این چه حرفی است که می زنید ؟ من که عرض کردم این اتومبیل متعلق به شماست . جلوی عمارتی قدیمی توقف کرد . سر در عمارت تابلوی " خانه ی ایتام فرشته ها " نصب شده بود . او پیاده شد و در عمارت را کوفت. بعد از دقیقه ای مردی میان سال در را گشود و با دیدن او لبش به خنده باز شد . خوش امدید جناب پژوهش بفرمایید تو . نه متشکرم . امروز وقت کافی ندارم . بعد دست در جیب برد و دسته ای پول به مرد داد و افزود : بچه ها چطورند ؟ همه خوبند ؟ مرد در حالی که بسته ی پول را در دستش می فشرد گفت : البته آقا . به لطف و عنایت شما همه خوبند . بگو ببینم سلیمان ٬ نفت و لباس گرم رسید ؟ بله آقا . خدا پدرتان را سالم نگه دارد . دل این بچه ها را شاد کردید . خب من می روم . یک شنبه سری به بچه ها می زنم . یعنی ما تا یک شنبه چشم به راهتان هستیم ؟ خدا را چه دیدید٬ شاید فردا توانستم بیایم . بعد به طرف ماشین امد و سوار شد : خب خانم زندی امیدوارم مرا ببخشید . مسیر شما کدام طرف است ؟ نشانی را به او دادم و ماشین به حرکت در امد . اینجا کجا بود که توقف کردید ؟ اینجا خانه ی قدیمی پدرم است که قبل از رفتنشان به فرانسه آنجا را وقف بی سرپرستان کرده است . عده ای کودک یتیم و بی خانواده در آن به سر می برند . من هفته ای یک بار سری به انجا می زنم و کمکی به بچه ها می کنم . من هم می توانم بچه ها را ببینم . البته که می توانید . هر زمانی که دلتان بخواهد . می توانم به انها کمکی بکنم ؟ بله . خیلی هم خوشحال می شویم که کمک کننده ها روز به روز بیشتر شوند . بقیه ی راه را در سکوت ظی کردیم . موقع خداحافظی از وی خواستم تا برای صرف چای به خانه ی ما بیاید . اما او کار های ضروری اش را بهانه کرد و گفت : در فرصت مناسب حتما مزاحمتان می شوم . فصل ۳۶ با ورودم پریا به سمتم دوید و صورتم را غرق بوسه کرد : خاله جان می دانی امش آمدیم تا همگی پیش شمل بمانیم ؟ خوش امدید عزیزم . بعد گونه هاش را بوسیدم و بعد در حالی که دست هایش را در دست داشتم به سمت مادر و مهتا رفتم . مهتا صورتم را بوسید : چطوری خواهرجان؟ خوبم شما چطورید ؟ ما هم به لطف خدا خوبیم . بشین برایت چای بیاورم . متشکرم . مادر مشغول خواندن دعا بود . سرش را بلند کرد و رو به من گفت : دیبا دایه ات خیلی بیمار است . برو و سری به اتاقش بزن . چی شده ؟ برای دایه اتفاقی افتاده است ؟ نمی دانم چرا از دیشب نتوانسته از رخت خوابش بیرون بیاید . دائما سرفه می کند . فرستادم دنبال دکتر . بعد از این که او را معاینه کرد گفت : به سختی بیمار است . خدا نجاتش دهد . چه می گویید مادر ؟ آخر چطور یکدفعه این طور شد ؟ من هم نمی دانم . اما پیر زن زحمت زیادی در این خانه کشیده است . به گردن همه ی ما حق دارد . باید از او خوئب مراقبت کنیم. حالا برو سری به او بزن . به سرعت خود را به اتاق دایه رساندم . مرضیه و زهرا کنار بسترش نشسته بودند. با ورودم سلامی کردند و خارج شدند . دایه جان سلام . سلام دیبای عزیزم . دستش را در دست گرفتم : دایه جان حالت چطور است ؟ چه بگویم مادر ؟ خوب می شوی . دایه جان قول می دهم به محض بلند شدن از بستر بیماری ببرمت حرم حضرت معصومه . مرا ببخش که تنبلی کردم . دایه دستانم را فشرد : منتظر ان روز هستم . اما تو غصه نخور . من دیگه آفتاب لب بامم . زندگی ام را کرده ام . شما جوان ها نباید خود را برای پیرزنی که حالا چشم هایش سوی دیدن ندارد ٬ غصه بدهید . اشک در چشمانم حلقه زد : خدا نکند دایه جان . تو مثل مادرم هستی . به خدا انقدر دوستت دارم که نمی خواهم مویی از سرت کم شود . دایه لبخندی زد و دباره دستانم را فشرد . من پیشت می مانم . حتما فردا خوب می شوی . بعد به دارو هایش نگاهی انداختم و سپس مرپیه را صدا زدم . به دخترت بگو دارو های دایه را سر ساعت بدهد . چشم خانم خیالتان راحت باشد . دایه چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت . تمام شب را بر بالینش نشستم . دم صبح خواب بر چشمانم غالب شد و دیگر هیچ نفهمیدم . صبح زود با صدای دایه برخاستم . دایه بیدار بود و در بسترش مشغول خواندن نماز بود . حالت چطور است ؟ کمی بهترم دخترم . چرا تا این وقت بالا سرم نشستی ؟ برو مادر . باید ساعتی دیگر به سرکارت بروی . خسته که نمی شود به بچه ها درس داد . برو عزیزم . صورت دایه را بوسیدم و از اتاق خارج شدم . روز ها به سرعت می گذشت . من چندین مرتبه ماکان را ملاقات کردم . بیشتر اوقات گرفته و عصبی می نمود . کمتر از سابق با من سخن می گفت و بیشتر طرف حرفش دیگران بودند . از تغییر حالت ناگهانی اش متعجب بودم . مگر از من خطایی سر زده بود که چنین نسبت به من بی تفاوت شده بود ؟ حس حسادتی عجیب در قلبم رخنه کرده بود . نمی دانم چرا حالا که نسبت به من بی تفاوت بود دوست داشتم مورد نوازشو محبتش قرار بگیرم . چندین مرتبه از او خواستم تا مرا به آموزشگاه برساند و او هر با تقاضایم را به بهانه ای رد می کرد . شبی حال دایه به هم خورد . دکتر آوردیم و او را معاینه کرد . بعد از خروج دکتر از اتاق دایه تا دم در همراهش رفتم . موقع خداحافظی نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : خانم زندی مریض شما خوب شدنی نیست . به علت آب آوردن شش ها شاید چند هفته بیشتر دوام نیاورد . برای لحظه ای اختیار خود را از دست دادم و اشک هایم بر روی گونه هایم غلتید . دکتر می شود او را به بیمارستان ببریم . نه دیگر دیر است . مثل این که این بیماری سال ها قبل در ایشان بوده است . نه دکتر اینطور نیست . دایه همیشه سالم بود . فقط گاهی که زمستان ها سرما می خورد به شدت سرفه می کرد . خب تشخیص من این است که در خانه بیشترر می شود به ایشان رسیدگی کرد . خودم شب ها برای تزریق آمپول هایش می آیم . نگران نباشید هرچه از دستم برآید برایشان انجام می دهم . به خدا توکل کنید . بعد از رفتن دکتر ٬ به اتاقم پناه بردم و ساعت ها گریستم . کلامی در رابطه با این موضوع به مادرم نگفتم . زیرا این روز ها وضع قلب مادر نیز خوب نبود . صبح روز بهد به آموزشگاه اطلاع دادم دو روز مرخصی می خواهم . سپس به اتاق دایه رفتم . حالش کمی بهتر شده بود . سلامی کردم و جویای حالش شدم . خوبم دخترم . دایه جان میی خواهم ببرمت حرم حضرت معصومه . حال داری که به زیارت بروی ؟ برق شادی در چشمانشش جهید : بله دیبا جان می توانم . اما مگر کلاس نداری ؟ نه دایه امروز به خاطر تو مرخصی گرفته ام . به خاطر من عزیزم ؟ بله . فقط به خاطر دایه ی خودم . با کمک زهرا دایه را در صندلی عقب نشاندیم . مهتا هم همراهمان آمد . دایه که از دور مناره های حرم را دید اشکش سرازیر شد . مدام من و مهتا را دعا می کرد . هردو زیر بازو های او را که به سختی حرکت می کرد گرفتیم . من بی اختیار گریه می کردم . می دانستم این موجود نازنین تا چند وقت دیگر از پیشمان می رود . به همین دلیل قلبم لحظه ای آرام نداشت . هر سه به ضریح مبارک متوسل شدیم و اشک ریختیم . خیلی وقت بود که به زیارت نرفته بودم . دلم هوای پرواز روح در مقدسات را داشت . من گریه می کردم . به خاطر عزیزی که می رفت . به خاطر سختی هایم به خاطر رنج هایی که ۸ سال تحمل کرده بودم . آن روز همه ی عقده هایم را از سینه بیرون ریختم . تنهایی ای که به سراغم امده بود داشت مرا از پای در می اورد . احساس کمبود می کردم ٬ و آن هم یک همدم بود . همدمی که روح خسته ی مرا از کسالت برهاند . حالا می فهمیدم که عشق ماکان تبدیل به تلی خاکستر نشده ٬ و غرور و حس انتقام ناخواسته ام است که مرا وادار به بی اعتنایی می کند . اما باز همان غرور در لحظه ی اعتراف به اشتباهاتم به سراغم آمد . نه تو هرگز نباید در پیش پای او خود را به خاک بیفکنی . بگذار خودش جلو بیاید . بگذار بگوید که به چه دلیل ۱۲ سال پیش تو را لگدمال کرد و نادیده گرفت . صبح روز بعد با صدای مادر از خواب برخاستم . خدای من ! دایه زودتر از آنچه که فکر می کردم از دنیا رفت . شاید دلش برای همین زیارت به دنیا بسته بود . * * * ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 115
بازدید هفته : 125
بازدید ماه : 125
بازدید کل : 8602
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس